سرنوشت شوم

 

مرد تیره‌بخت می‌گفت:

چشمهایم را که باز کردم فضای تیره و اندوه اطاقی که پدرم بساط منقل و تریاکش را پهن کرده بود توی ذوق می‌زد. این اولین نقل قول مادر بود بعد از سن دوازده سالگی آنهم برای کودکی که آرزو داشت شبها به هنگام خواب حرفهای مادر برایش لالایی باشد و مثل کودکان شهر قصه خوابهای طلایی ببیند. رنج‌آور است همیشه گفتن حقایق تلخ، حرفهایی که از دهان مادر خارج می‌شد مانند پتکی بود که بر سرم بگوبند و خردم کنند. مادر می‌گفت وقتی تو را در شکم داشتم از فرط کتک‌کاریهای پدرت و خفّت و تحقیر آجر داغ روی پوست شکمم می‌گذاشتم تا تو را از بین ببرم. آن لحظه مادر به گریه می‌افتاد و من به دانه‌های زلال اشکهایش زل می‌زدم و فکر می کردم محبت چه معنی دارد؟ آیا برای من بغیر از سیاهی و عربده‌کشی و دربدریها که همچون سوهان روحم را ساییده معنای دیگری هم داشته و حال بعد از آن همه سالهای نگون بختی منتظرم تا شاید گوهر محبت روزی از درون تیره‌گیها پا بیرون بگذارد و به من لبخند بزند.

 

 

                                                                                                                 علی‌اکبر  اکبر‌محمدی

 

                          

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
شهریار دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام
زیبا بود. موفق باشید

مهدی پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:17 ب.ظ http://keychem.blogfa.com

فضای وبت تاثیر گذاره رفیق...موفق باشی...

شهربانو اکبر محمدی یکشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:46 ب.ظ

نثرتان من را به دوران کودکی کسی که به من بسیار نزدیک بود کشاند و ساعت ها گریه کردم چون این نه یک داستان بلکه یک حقیقت تلخ بود که همیشه با آن فرد همراه است و فراموش نمی شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد