رویایی در یک خواب شیرین

 

از کجا آمده؟ این کودک اینجا چکار می کند ؟ پدر و مادر و آیا سر پناهی دارد ؟ پس چرا؟ و این چرا ذهنم را به خود مشغول کرده است . می خواهم جوابی برایش بیایم، لحظه ای درنگ می کنم. می ایستم و به او که در خواب فرو رفته زل می زنم. مگر می شود سنگ فرش پیاده رو خیابان که محل عبور انسانهایی است که هر کدام به راهی روانند جای خواب او باشد؟ به ساعتم نگاه می کنم هفت صبح است. رانندگان خودروها با به صدا در آوردن بوق ماشینهای خود و کشیدن خمیازه ای از روی کسالت می خواهند همان زندگی روز قبل را تکرار کنند. اما فرشته کوچک پاک با چشمهای بسته و با لبخندی کم رنگ گوشه لبش بالاخره جواب سوالم را می دهد. که من هستم و باید زندگی کنم. مانند سایر کودکان تا روزی رویایی در یک خواب شیرین من هم معنای واقعیت به خود بگیرد.

              

                                                 نوشته ی کوتاهی بود برای همه ی کودکان بی سرپناه جهان .